عده ای جزو سبز پوشان سپاه حسین اند، همان ها که گریه و ناله شان به درگاه خدا آن ها را به حسین می رساند، روضه محل حرکتشان است بغضشان به دشمن مستمر است نه محدود به زمان و مکان!
الناز رحمت نژاد
1402/4/31
چند متری به میدان قدس یا همان شاه عباسی کرج مانده از تاکسی پیاده میشوم و تا چَشمم به گنبدِ آبیِ فیروزه ای رنگِ امامزاده حسن(ع) می خورد دستم را روی سینه میگذارم:«السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا السَّیِّدُ الزَّکِیُّ، اَلطّاهِرُ الوَلِیُّ، وَالدّاعِی الحَفِیُّ ... سلام بر تو ای آقای پاک و پاکیزه و سرور من و ای دعوت کننده به حق ...»
اطرافم را خوب برانداز میکنم! سیاهیِ پرچم و کتیبه هایی که شعرِ محتشم کاشانی« باز این چه شورش در خلق عالم است، باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است...»رویِ آنها نقش بسته در همه جا دیده میشود و ناخودآگاه زیر لب زمزمه میکنم:« پرچم زدهاند از غَمِ تو کوچه به کوچه، انگار عوض کرده زمین پیرهَنَش را»
به سمت امامزاده حسن(ع) میروم. داخِلِ کوچه امامزاده پُر از آدم است. عده ای قصد دارند برای عزاداری داخل امامزاده بروند و عده ای در صحنِ فرش شده خانوادگی می نشینند و منتظر شروعِ مراسم عزاداری هستند. بعضیها هم سرپا ایستاده اند و نذری توزیع میکنند. لقمه های نان و پنیر و سبزی، نمک، خرما و حلوا.
دختر بچه کوچکی که چادر گُل گُلی به سر دارد به سمتم می آید و لقمه نان و پنیر و سبزی ای به من می دهد و می رود. همانطور که لقمه را از کیسه در میآورم بخورم به سمت مزار سه شهید مدافع حرم مهدی نوروزی، شعبان نصیری و عین الله مصطفایی می روم. مشغول خواندن زیارتعاشورا سر مزار این سه شهید میشوم.
به فراز «إِنِّی سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُمْ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ» که میرسم حجت الاسلام الهی شروع به سخنرانی میکند.
من صحبت هایش را یکی در میان میشنوم چون زیارت عاشورا میخوانم و به این می اندیشم که:«اگر حادثه کربلا تکرار شود ما چه میکنیم ؟ مایی که تمام این سال ها داعیه ی یا لیتنیٰ کنا معک داشته ایم، مایی که هر هفته زیارت عاشورا میخوانیم و قاتلان امام حسین(ع) را لعن و نفرین میکنیم! ظهر روز عاشورا جزو کدام دسته میشویم ؟ ظالم؟ مظلوم؟ تماشاچی؟
به این فکر میکنم که اگر همین جامعه امروزی ما میان معرکه عاشورا قرار بگیرد عده زیادی همان اول کار مینشینند روی زمین و بنا میکنند به عزاداری! حالا هرچقدر برایشان روضه بخوانی که آقا بیا در رکاب امام بجنگ! خب نگذار حسین به قتلگاه برود! بیا برای امام زمانت جان بده! بنا میکنند به هروله و لطمه که نه آقا جان، ما باید برای این مصیبت عُظمیٰ گریه کنیم! شما کاری به ما نداشته باشید! به نظرم این تجربه یک عمر عزاداری بی معرفت است! همین ها هم زمانی که امام زمانشان بیاید غرق در غفلتِ ظاهر دین میشوند و از اصل آن که یاری ولی عصر باشد غافل! عده ای همین قدر که منافعشان در خطر نباشد و یک پوسته ظاهری از دین را رعایت کنند امام شان را دوست دارند اما حاضر نیستند برای اسلام از چیزی بگذرند، حاضر نیستند کاری کنند! دل به خطر بزنند یا نه اصلا برای امامشان قدمی بردارند! باید از خودشان بپرسند که جز سرخی سینه هایشان چه چیزی در کارنامه شان هست؟! چه کار مفیدی برای اسلام و مسلمین کرده اند؟! روضه و عزاداری اگر به سکون بگذرد چه فایده به اسلام می رساند؟ اگر شور و بُغض ما نسبت به دشمنان اهل بیت(ع) ختم به دو ساعت جلسه هیات باشد چه فایده؟!
اما عده ای جزو سبز پوشان سپاه حسین اند، همان ها که گریه و ناله شان به درگاه خدا آن ها را به حسین می رساند، روضه؛ محل حرکتشان است! نقطه جوش و خروششان! آن ها بغضشان به دشمن مستمر است نه محدود به زمان و مکان ! میبینم آن روزی را که قائم اهل بیت(ع) قیام کند و از شیعیان طلب یاری کند اما ما کاری جز سینه زنی بلد نباشیم! میترسم غرق همین ظاهر روضه ها شویم و یزید زمانمان را نبینیم!» به لعن زیارت عاشورا رسیده ام و در دلم میترسم نکند روزی برسد که مخاطب لعن های زیارت عاشورا خودمان باشیم!
سَری میچرخانم. چه قدر امامزاده شلوغ تر از چند دقیقه پیش شده است. البته امامزاده ای که بیش از هفتصد سال قدمت دارد و یکی از جاذبه های توریستی معنوی شهر کرج است باید هم اینقدر شلوغ باشد. حیاط پُشتی امامزاده که بشوی درخت خیلی کهنه ای به چشم میخورد و نشان میدهد که چه قدر قدمت این امامزاده طولانی است.
کفش هایم را تحویل کفشداری میدهم و داخِلِ امامزاده میروم. دوست دارم بخش های پایانی سخنرانی حجت الاسلام الهی و روضه خوانی را بشنوم و بعد بروم.
دنبال جا میگردم تا بنشینم.
حلقه هفت هشت نفره دختربچه هایی را می بینم که مشغول کشیدن نقاشی هستند. تسبیح سبز
رنگی را از محل مهر و تسبیح امام زاه بر میدارم و در نزدیکی همین دختر بچه ها مینشینم،
سرم را به دیوارِ سنگی تکیه می دهم، نیت کرده ام سیصد و پانزده صلوات برای حضرت رقیه(س)
بفرستم. دانه هایِ تسبیح را یکی یکی میاندازم و به دختر بچه هایی که نقاشی می کشند
نگاه می کنم.
یکی از آن ها دختری را در حالِ گریه کردن نقاشی کرده و دیگری مَردی را کنارِ عَلَم کشیده و برای هم توضیح می دهند، اولی می گوید:« مامانم می گه امشب شب دختر امام حسین(ع) حضرت رقیه(س) هست. من حضرت رقیه(س) رو کشیدم که چون تو خَرابه تنهاست و باباش پیشش نیست داره گریه می کنه.»
دومی عروسکی را که دورِ سرش سربند یا رقیه(س) انداخته و با خودش به هیئت آورده نشان دوستش میدهد و بعد می گوید:«من بابامو کشیدم. بابایِ من شبا که دسته میره عَلَم بر میداره و با دسته از جلویِ امام زاده که رد میشن به امامزاده سلام میده.»
خانمی با یک کیسه گوشواره و گُلسَر بالای سر دختر بچه ها میرسد. به هر کدام یک گوشواره و گُلسر می دهد و می رود.
جمله«اگر میخواهیم در زندگیمون نشاط و طراوت داشته باشیم، خوب زندگی کنیم و به خدا نزدیک بشیم باید تولی و تبری داشته باشیم و تکلیفِ دوستی و دشنی هامون با خودمون مشخص کنیم» حجت الاسلام الهی توجه من را جلب می کند. گوش تیز می کنم:« شمر از یاران امیرالمومنین(ع) در صفین و عمر سعد دوست و رفیق امام حسین(ع) بود؛ به طوریکه پیامبر(ص) حسین(ع) را روی یک پایش و عمر سعد را روی پای دیگرش می نشاند و خرما در دهانشان می گذاشت اما چون تکلیف دوستی و دشمنیشان معلوم نبود دیدید که در کربلا با حسین(ع) چه کردند!»
همیشه داستان حر و عمر سعد از عجیب ترین داستان های کربلا برای من بوده! هر وقت که از عمرسعد شدن ترسیدم « حر» شدن آرامم کرده و امیدم داده و هروقت که لحظه ای به خودم غَرّه شدم مناجات ها و جهادهای «عمرسعد» به یادم آورده که در این دنیا هیچ چیز غیرقابل لغزشی وجود ندارد و به قول حاج آقا الهی باید حواسمان به دوستی و دشمنی هایمان باشد.
لامپ ها خاموش میشود
و روضه خوان شروع می کند روضه خواندن. در آن تاریکی دختر بچه ای در مقابلم ایستاده
... نمیدانم تا به حال خوب به قد و قواره دختر سه ساله نگاه کرده اید یا نه! اینبار
که به هیئت میروید، اطرافتان سرک بکشید، میبینید که چندتایشان چادر مشکی کوتاه و کوچکی
سرشان انداخته اند، چارقدری را گره ریز زده اند و با دست های لطیف و پنبه ای
سعی دارند آن خرده تارهای مویشان را زیر روسری بپوشانند. چَشم از پدر و مادرشان برنمیدارند
تا مبادا در شلوغی آشنایی را گم کنند؛ روضه نمیخوانم! میخواهم بگویم خوب نگاه کنید
که اگر جمعیت بایستد و به قصد ترک هیئت راه بیفتد، چطور سریع با قدمهای کوتاه خودشان
را میرسانند به پدر و مادرشان و سفت دستشان را میچسبند. شاید هم خودشان را بالا بکشند،
روی دوش سوار شوند. در مردمک شفاف چشمهایشان
چه میبینید؟ اطمینان خاطر؟ سکنی دل؟ دنیا راهم آب ببرد جایشان امن است، بین دو بازوی
پدر نشسته اند. به چه چیز فکر میکنید که اینطور لب روی هم میفشارید؟ به شب؟ به مسیر؟
به کاروانی رو به شام؟ به گم شدن؟ جاماندن؟ افتادن ... من اما بغض امانم را برید وقتی
دیدم آنقدر کوچکند که در شلوغی ها باید از زیر دست و پا جمعشان کنی ... میفهمی میخواهم چه بگویم؟! در کامل بهایی
چنین آمده است: «در میان اسیران، دخترکی بود چهار ساله. شبی از خواب بیدار شد و گفت:
پدر من، حسین (علیهالسلام) کجاست؟ سخت پریشان بود. زنان و کودکان در گریه افتادند و فغان از ایشان برخاست. یزید خفته
بود. از خواب بیدار شد و تفحّص کرد. خبر بردند که اوضاع چنین است. آن لعین گفت که بروند
و سر پدر او را بیاورند و در کنار او نهند. ملاعین، سر را بیاوردند و در کنار آن دختر
چهار ساله نهادند. وقتی که آن دختر کوچک سر پدر را شناخت، آن را به سینه چسبانید و
با لحن سوزناکی با سر بریده پدر عزیزش چنین سخن گفت: یا اَبَتاه مَنْ ذَالَّذی خَضَبَکَ
بِدِمائِکَ؟ یا اَبَتاه مَنْ ذَالَّذی قَطَعَ وَریدَکَ؟ یا اَبَتاه مَن ذَالَّذی اَیْتَمَنی
عَلی صِغَرِ سِنّی؟ یا اَبَتاه مَنْ لِلْیَتیمَةِ حَتّی تَکْبُر؟ یا اَبَتاه مَنْ لِلنِّساء
الْحاسِراتِ؟. ...»