1401/496686
امیر حسین حسنی
1401/10/13
ابلاغم را که گرفتم شدم آموزگار پنج پایه ی دبستان روستای چشمه ماهیان. آخرین روستای چسبیده به دریا، در دورافتاده ترین جای جنوب .... روستایی که هم محل زندگی ام شده بود و هم محل کار و تدریس. بار و بندیلم را بستم و همه ی وسایلم را هم به روستا منتقل کردم. روستای چشمه ماهیان پانزده خانوار دارد و هشت دانش آموز پنج پایه ی ابتدایی، دو دانش آموز کلاس اول، یک دانش آموز پسر کلاس دوم، دو دانش آموز پسر کلاس سوم، یک دختر کلاس چهارم و هاشم و قاسم دوقلوهای کلاس پنجم. آن قدر به هم شبیهند که انگار سیبی را از وسط نصف کرده باشند. هفته های اول برای این که اسم شان را یاد بگیرم و اشتباه نکنم پشت سرشان روی دیوار کلاس با تکه ای زغال اسم شان را نوشتم. قاسم چند دقیقه از هاشم بزرگ تر است و به همین خاطر او را نماینده ی کلاس انتخاب کرده ام.
دبستان قدیمی و گل اندود روستا، تنها دو اتاق دارد و حیاطی بزرگ و بی انتها که یک سرش به ساحل دریا می رسد و سردیگرش به تپه زارها ... . یکی از اتاق ها کلاس است و اتاق دیگر خوابگاه و محل استراحت و زندگی من. خوابگاه کمی از کلاس کوچکتر است. زنگ تفریح، بچه ها را جمع می کنم و در حیاط با هم بازی می کنیم. توپی را برمی داریم و وسط بازی می کنیم. وقتی همگی خسته می شویم، یه طرف ساحل می رویم و روی شن های ریز دراز می کشیم و با صدای مرغ های دریایی و بوی نسیم و دریا همراه می شویم.
زندگی مردم روستای چشمه ماهیان با ماهی گیری و توربافی می گذرد. مردمی خونگرم و مهمان نوازند. آن قدر خوب و مهربان اند که غربت و دوری از خانواده را از یادم برده اند.
مردهای روستا هر روز صبح زود بعد از اینکه مؤذن پیر روستا صدای اذانش تا بالای بلندترین درخت روستا می رود و قبل از آن که خورشید صورت دریا را نوازش کند، سوار بر قایق می شوند و تور و پارو به دست به قلب دریا می زنند و تا غروب که هوا کم کم تاریک تاریک شود خسته و کوفته با قایقی پر از ماهی به ساحل بر می گردند.
بچه ها یکی یکی از راه می رسند. مرتب و منظم سر صف می ایستند و به هم سلام می کنیم. هاشم سوره ی کوتاهی را از حفظ می خواند و بعد از خواندن قرآن و دعای صبحگاهی و سرود ملی، بچه ها را کمی نرمش می دهم تا سرحال بیایند. نسیم صبحگاهی با بوی تازه ی ماهی در حیاط مدرسه به دست و پای بچه ها می پیچد. بعد از چند دقیقه، بچه ها یکی یکی وارد کلاس می شوند و هر کس سر جای خودش می نشیند. چند لحظه بعد صدای جیرجیر نیمکت ها و میزهای چوبی زهوار در رفته، در کلاس می پیچد .
درس را با نام و یاد خدا شروع می کنم. به بچه های کلاس سوم و پنجم، توپ پلاستیکی می دهم تا در حیاط بازی کنند. به بچه های اول سرمشق آن روز را توی دفترهای کاهی شان که بوی ماهی می دهد، می نویسم:
« آب ...بابا ... آب ...»
به کلاس دوم هم جمله سازی می دهم و گل طلا دخترک کلاس چهارم هم دفترش را باز می کند و نقاشی می کشد.
و این طور یک روز از کلاس در دبستان روستای چشمه ماهیان می گذرد. برای انجام کاری اداری باید به شهر بروم. به ناخدا عابد که کدخدای روستا است می گویم:
احتمالاً تا آخر هفته نمی آیم، اگه کاری داشتید در خدمت هستم.
ناخدا می گوید :
- نه کاکو ... ممنون . کاری نیست . در پناه حق . به سلامت .
نمی دانم چرا وقتی از بچه ها دور می شوم دلم برایشان تنگ می شود. از بچه ها خداحافظی می کنم. گل طلا با همان نگاه نافذ به من خیره شده. به شهر می روم و بعد از این که کارهای اداری ام را انجام می دهم به روستا بر می گردم. چراغ های کم نور روستا از دور دیده می شوند. چمدانم را که از کتاب های داستان، شعر و مجله های کودکان پر است، جا به جا می کنم. وقتی وارد روستا می شوم، هوا دیگر حسابی تاریک شده. سر و صدای زیادی اطراف ساحل به گوش می رسد. باز هم ماهی گیران روستا هستند که دارند بر می گردند، مردم و اهالی هم به استقبالشان رفته اند.
باد تندی می وزد و صدای امواج بلند و کوبنده ی دریا شنیده می شود. توجهی نمی کنم. خیلی خسته ام.
تازه چشم هایم گم شده که با صدای وحشتناکی از خواب می پرم:
- ناخدا ! ناخدا، کمکمون کن.
صدای گل طلاست، انگار پشت پنجره یا همین نزدیکی ها.
- بابام ... بابام مرد... بابام غرق شد ....
به سرعت از جایم بلند می شوم و لامپ را روشن می کنم. پیراهنی بر می دارم و با عجله آن را می پوشم. هنوز احساس می کنم که خواب می بینم. به طرف در خیز بر می دارم. صدای نامفهوم و گنگ زنی شنیده می شود:
- ... آ ...آ ...آقا ...آقا...آقا ...آ ... آ... آ .
در را که باز می کنم گل طلا و مادرش را می بینم، پشت سر ناخدا عابد می دوند. گل طلا به شدت گریه می کند و مادرش نگران و مضطرب لب هایش به تندی تکان می خورند:
- چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
گل طلا می ایستد . من را که می بیند به طرفم می آید:
- بابام ... بابام ... بابام رفته دریا و هنوز بر نگشته ... آقای مدیر توروخدا کمک کنین. تو رو خدا کمک کنین. تو رو صاحب الزمان کمک کنین.
مادر گل طلا هم پشت سردخترش ایستاده و نمی تواند حرف بزند. سعی می کنم که به آن ها دلداری بدهم.
- به خدا توکل کنین. ناخدا محمود ماهی گیر قابلیه . نترسین ... انشااللله تا فردا پیداش میشه ... نترسین ... نگران نباشین ... .
- آقای مدیر ! دریا خیلی عصبانی و وحشی شده. همه ی ماهی گیرا برگشتن به جز بابام ... ماهی گیرا راه ساحلو گم کرده بودن و با هزار بدبختی تونسته بودن خودشونو نجات بدن .
- یعنی بابات نتونسته با ماهی گیرا ی دیگه خودشو به ساحل برسونه ؟
- نه .. نتونسته ..
با صدای بلند گریه می کند و مادرش سرش را بغل می گیرد. چند نفر از اهالی روستا فانوس به دست به طرف مدرسه می آیند. به ما که می رسند سلام می کنند. به گل طلا و مادرش نگاه می کنند و به طرف دریا می روند.
مانده ام چکار کنم. گل طلا و مادرش راه می افتند . من هم دنبالشان می روم.
به خودم می گویم:
- چه کاری از دستم بر می آد . چه کاری از دست دیگران بر می آید؟خدا خودش کمک می کنه .
برای لحظه ای ناخدا محمود از مقابل چشم هایم عبور می کند. پیرمردی با ریش و سبیل انبوه و چشم هایی مهربان و پیشانی سوخته. زندگی را با ماهی گیری و کمک به ماهی گیران دیگر می گذراند. گل طلا هم دانش آموز کلاس چهارم، فوق العاده باهوش است. اصلا با همه ی بچه های کلاس فرق دارد. گاهی وقت ها چیزهایی می نویسد و می گوید که هیچ دانش آموزی نمی تواند بر زبان بیاورد و یا بنویسد. دلم برای زن ناخدا که نمی تواند حرف بزند و پنج بچه ی ریز و درشت می سوزد.
با فریاد ناخدا عابد به خود می آیم:
- آتیش ... آتیش روشن کنین ... آتیش ... برین چوب و هیزم بیارین ... چوب ... آتیش ... به سرعت به طرف ساحل می دویم. همه یاهالی روستا در حالی که فانوس در دست دارند کنار ساحل ایستاده اند. هرکس تکه ی چوبی را پیدا کرده و با خودش آورده. دو نفر از جوان های روستا لاستیک بزرگی را می غلتانند به طرف دریا. کدخدا عابد فانوس یکی از اهالی را می گیرد و در نفتدانش را باز می کند و نفت را روی چوب ها و تخته های الوار و تکه هایی از قایق های شکسته و لاستیک می ریزد و کبریت می زند ...
چند دقیقه بعد صدای جرق جرق سوختن چوب ها و الوارها در فضای ساحل می پیچد. آتش بزرگی برپا شده. صدای فریاد پیر و جوان به گوش می رسد.
- آ ... های ... ناخدا ... ناخدا ... محمود ... های ... ما این جاییم ... ما این جاییم ... آهای ناخدا ...
چشمم به زن ناخدا می افتد. بچه ی کوچکی را با چادرش به پشتش بسته و دست پسرکی را گرفته و صداهایی گنگ و نامفهوم از خودش در می آورد. خیلی دلم برایش می سوزد. اگر ناخدا پیدایش نشود چه؟ تکلیف زن و بچه هایش چه می شود؟ از تصور این سؤال سرم درد می گیرد. احساس می کنم کسی سرم را تکان می دهد. گل طلاست، که فانوسی در دست گرفته و در حالی که به شدت گریه می کند، می گوید :
- آقای مدیر بابام بر می گرده؟
دستم را روی سرش می کشم و می گویم:
- ان شاء الله ... دخترم ... به خدا امید داشته باش. خدا بزرگه ... به همه ی بنده هاش کمک می کنه. مطمئن باش ...
- آقای مدیر به خدا می دونم که بابام بر می گرده. آقا مدیر امشب نذر کردم اگه بابام سالم به خونه برگرده برای سلامتی امام زمان و اومدنش یه فانوس نذر می کنم. یه شیشه گلاب و یه سفره نون و سبزی و پنیر هم غروب هر جمعه همین جا کنار ساحل پهن می کنم. فانوسو روشن می کنم و صلوات می فرستم و دعای فرج می خونم ...
قلبم به شدت می تپد و نفسم بالا نمی آید. به چشم هایش خیره می شوم. آرامش عجیبی در ته چشم هایش است. زیر نور وگرمای آتش، معصومیتی خاص و دوست داشتنی در صورت گردش موج می زند. نمی دانم که به او چه بگویم. فقط می توانم لب هایم را تکان بدهم و آرام بگویم:
- ان شاء الله ...یا امام زمان ... یا امام زمان ... یا ...
*
آتش کم کم به خاکستر تبدیل شده و مردم هم کم کم نا امید شده اند و آرام آرام به خانه های شان بر می گردند. دلم نمی خواهد برگردم. همان جا کنار آتش و فانوس های روشن به دریا خیره می شوم و دعا می کنم. مادر گل طلا پسرکش را روی پاهایش خوابانده و دخترش را هم چنان به پشتش بسته و به آرامی پاهایش را تکان می دهد.
گل طلا کمی دورتر به افق تیره و تاریک خیره مانده. هوا کم کم روشن می شود و نسیم صبح گاهی صدای مؤذن پیر روستا را به گوش ساحل می رساند. تنها ناخدا عابد و چند نفر از مردم روستا مانده اند.
- الله اکبر ... الله اکبر ....
هوا بوی گلاب و عطر می گیرد. دریا ساعت هاست که آرام شده و در کنار ساحل فانوس هایی روشن و آتش هایی که کم کم به پایان رسیده، شروع تازه ای را در من بوجود آورده که نمی دانم چیست؟ بی اختیار به یاد پدرم می افتم ....
با طلوع جمعه ی امروز، گل طلا و مادرش فانوس به دست می آیند و شیشه ی گلاب را به دریا می پاشند و سفره ی نان و سبزی و پنیر را روی شن های ساحل در کنار فانوسی روشن، پهن می کنند. دریا بوی گلاب می دهد و آفتاب طعم فانوس ... صدای اذان در ساحل می پیچد. ناخدا محمود هم آن دوردورها برایشان دست تکان می دهد.
پشت میز کارم نشسته ام و بر صفحه ی کیبورد ضربه می زنم:
«به نام خداوند جان و خرد
ابلاغم را که گرفتم شدم معلم پنج پایه ی دبستان روستای چشمه ماهیان ... »