1401/496705
امیر حسین حسنی
1401/10/17
تاجري كمي ثروت داشت و چون ميخواست به مسافرت برود، ثروتش را كه سيصد كيلو آهن بود را نزد دوستش به صورت امانت گذاشت تا زماني كه از مسافرت بگردد، امانتش را از او پس بگيرد. مرد تاجر در مدت زماني كه در مسافرت به سر ميبرد، دوستش امانت او را فروخت و پولش را خرج كرد. سفر تاجر به پايان رسيد و به خانهي دوستش آمد و امانتش را از او طلب كرد.
دوست مرد تاجر گفت:
- راستش آهن را در گوشهاي از خانه گذاشته بودم و بياحتياطي كردم وقتي متوجه شدم كه موش همهي آهن ها را خورده بود.
مرد تاجر نگاه عميقي به او انداخت و گفت:
- راست ميگويي!موش خوردن آهن راخيلي دوست دارد و دندانش هم آنقدر تيز است كه ميتواند، آهن را بجود.
دوست تاجر خوشحال شد و با خودش گفت:
- يعني مرد تاجر به اين آساني حرف من را قبول كرد و دست از آهنها كشيد؟
به همين خاطر به او گفت:
- راستي، امروز را مهمان من باش.
مرد تاجر گفت:
- باشه اما الآن كار دارم. ميروم و فردا ميآيم.
مرد تاجر از خانهي دوستش خارج شد موقع رفتن پسر او را هم با خودش برد. مدتي گذشت. دوست مرد تاجر متوجه شد كه پسرش گم شده. خبر در شهر پيچيد و همه به دنبال پسر دوست مرد تاجر همه جا را زير پا گذاشتند و گشتند.
مرد تاجر به خانهي دوستش آمد و گفت:
- من هم شنيدهام كه پسرت گم شده.اما پرندهي تيزپروازي را ديدم كه بچهاي را با چنگال هاي قوياش گرفته بود و پرواز ميكرد.
دوستش با عصبانيت فرياد كشيد و گفت:
- غير ممكن است كه پرندهاي تيز پرواز بتواند بچهاي را با خودش ببرد.
مرد تاجر خنديد گفت:
- چرا ناراحت ميشوي؟در شهري كه موشهايش صدمن آهن را ميتوانند بخورند، پرندهي تيز پروازي مثل باز هم ميتواند بچهاي را بردارد و با خودش ببرد.
دوستش پس از شنيدن حرف هاي مرد تاجر فهميدكه اوضاع از چه قرار است.با خجالت و شرمندگي به مرد تاجر گفت:
- تو راست مي گويي. من در امانت تو خيانت كردم اكنون پسرم را برايم بياور. تا صد من آهنت را به تو پس بدهم.