96/40
امیر حسین حسنی
1400/1/5
علی کوچولو با پدر، مادر و خواهرش سارا برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به علی کوچولو داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی علی کوچولو به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت.
علی کوچولو خیلی ناراحت و وحشت زده شد. لاشه رو برداشت و برد پشت هیزم ها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ولی حرفی نزد.
روز بعد مادربزرگ به سارا گفت: «توی شستن ظرفها کمکم کن» ولی سارا گفت: «مامان بزرگ علی کوچولو بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه» و زیر لبی به علی کوچولو گفت: «اردکه رو یادت میاد؟...»
علی کوچولو ظرف ها رو شست و بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که می خواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت: «متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سارا احتیاج دارم» سارا لبخندی زد و گفت:«نگران نباشید چونکه علی کوچولو به من گفته اون می خواد کمک کنه” و زیر لبی به علی کوچولو گفت: «اردکه رو یادت میاد؟...»
اون روز سارا رفت ماهیگیری و علی کوچولو تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و علی کوچولو مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای خواهرش رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد.
مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت: ”عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنار پنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم، بخشیدم شما را ولی من، فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به خواهرت اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره.
گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید، شیطان دایم اون رو به رختون می کشه (دروغ، تقلب، ترس، عادت های بد، نفرت، عصبانیت و...) هر چی که هست باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاده بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون می خواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده فقط می خواد ببینه تا کی به شیطان اجازه می دهید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش می کنید نه تنها می بخشه بلکه فراموش هم می کنه.
همیشه به خاطر داشته باشید:
*خدا پشت پنجره ایستاده