1398/286991
امیر حسین حسنی
1400/1/5
بازنویسی: سید حسن حسینی
پدری رو به پسرش کرد و گفت:«بلند شو برو سنگ یک منی همسایه را بگیر،می خواهم آرد بکشم،بدهم مادرت نان بپزد.»یکدفعه گربه ای وارد اتاق شد.پسر گربه را نشان داد و گفت:«من این گربه را کشیده ام،یک من وزن دارد،با همین گربه آرد را بکش.»
پدر دوباره گفت:«پس برو،متر همسایه را بگیر بیاور،می خواهم ببینم مادرت چقدر قالی بافته و چقدر دیگر باقی مانده.»
پس باز گربه را نشان داد و گفت:«این گربه را ده دفعه متر کرده ام،تمام قدش بیست سانتیمتر است.با همین گربه قالی را اندازه بگیر.»
پدر که دیگر داشت عصبانی می شد،گفت:«برو بیرون ببین باران می بارد، یا نه؟»
پسر جواب داد:«دست به پشت گربه بکش،تازه از حیاط آمده ،اگر خیس بود،حتما باران می بارد وگرنه که نمی بارد.»
پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود،این بار از کوره در رفت و با عصبانیت گفت:«خب اقلا بلن شو،قلیان مرا چاق کن می خواهم بکشم.»
پسر که دید دیگر جای شانه خالی کردن نمانده است،گفت:«همه کار ها را که من کردم،این یکی را خودت بکن!»(این مثل درباره آدمهای تنبل بکار می رود)