1398/287043
امیر حسین حسنی
1400/1/5
باز نویسی از: عبدالصالح پاک
شغال، کنار باغی با خیال آسوده و راحت زندگی می کرد. هر وقت گرسنه اش می شد، یواشکی و دور از چشم باغبان از سوراخ دیوار به داخل باغ انگور می خزید و وارد باغ می شد و تا می توانست از انگورها و میوه های خوشمزه ی آن می خورد و با شکم سیر دوباره از سوراخ باغ بیرون می خزید و به زندگی اش ادامه می داد.
باغبان وقتی می دید هر روز انگورهای باغ و میوه های خوشمزه اش تلف می شوند، تصمیم گرفت هر طور شده دزد را گیر بیندازد و باغش را از نابودی نجات بدهد. پس، در زیر درختی پنهان شد و منظر ماند دزد وارد باغ شود.
مدتی نگذشت که شغال از درز دیوار به آرامی داخل باغ خزید و مشغول خوردن شد. باغبان یواشکی رفت و درز دیوار را گل گرفت و خوب چفت و بست کرد و با چماق به سراغ شغال رفت. شغال که هوا را پس دیده بود، برای نجات جانش به طرف درز دیوار دوید. او هر چه این طرف و آن طرف دوید درزی برای خروج پیدا نکرد. باغبان به راحتی او را گیر انداخت و تا می توانست با چماق به جانش افتاد. شدت ضربه ها طوری بود که اگر چند ضربه ی دیگر به بدنش می خورد، جانش را از دست می داد. پس، به ناچار خود را به مردن زد.
باغبان که فکر کرد شغال مرده است. خیالش از دزد میوه هایش راحت شده بود، دم روباه را گرفت و او را از بالای دیوار باغ به بیرون انداخت.
پس از مدتی، شغال به هوش آمد. تمام بدنش از ضربه های چماق باغبان درد می کرد. شغال با این فکر که نکند دوباره باغبان به سراغش بیاید، لنگ لنگان به طرف بیشه ای که دوستش گرگ در آن جا زندگی می کرد به راه افتاد.
وقتی شغال به بیشه رسید و گرگ حال و روز او را درب و داغان دید، پرسید:« شغال جان! چه بلایی سرت آمده که چنین خوار و ضعیف شده ای؟»
شغال گفت:« قصه ی بدبختی من چنان دراز و غم انگیز است که شنیدن آن نه تنها باعث ناراحتی دوست را فراهم خواهد کرد، بلکه دل دشمنان را به درد خواهد آورد و دل آن ها نیز بر حال و روزم خواهد سوخت. پس از خیر تعریف زندگی در گذریم. در این اوضاع نامناسب و نا به سامان دلم برای شما تنگ شده بود و آرزوی دیدار تو مرا به این جا کشاند.»
گرگ دلش به حال شغال سوخت و از حرف های او به وجد آمده بود، گفت:« در هر حال دیدن دوست بسیار خوب و شادی آور است. من هم بعد از مدت ها از دیدن تو بسیار خوشحالم. چه چیزی بهتر از دیدن دوست است؟ حالا من برای پذیرایی از شما به صحرا می روم و با یک شکار چاق و چله بر می گردم. چون هر چه در خانه داشتم ته کشیده و چیزی برای خوردن ندارم. وظیفه ی من است که از مهمان عزیزی چون تو آبرومندانه پذیرایی کنم.»
شغال گفت:« بدون برنامه قصد شکار کردن کار جاهلان است. شاید گیر آوردن شکار در این صحرای بزرگ کمی مشکل باشد. اما من الاغی را می شناسم که در این نزدیکی زندگی می کند. به سراغ او می روم و با حیله و کلک خر را به اینجا می آورم و او را به چنگال تو می اندازم. اگر بتوانیم او را شکار کنیم، چندین روز خورد و خوراک ما فراهم خواهد بود.»
گرگ گفت:« هر چند خدمت به مهمان وظیفه ی میزبان است. با این حساب، کار مرا راحت کرده ای. اگر زحمتی نیست الاغ را به این حوالی بیار، شکار کردن از من.»
شغال افتان و خیزان به ده رفت و الاغ را دید که برای بار بردن جلوی آسیابی ایستاده است. پس، پیش او رفت و با او احوالپرسی کرد و از روی دل سوزی رو به او کرد و گفت:« الاغ جان! تا کی می خواهی بار آدمیزاده را این طرف و آن طرف ببری و مطیع او باشی و تا آخر عمر عذاب بکشی؟»
الاغ گفت:« چه کنار کنم شغال جان. من یک الاغم و چاره ای جز این کار ندارم. اگر بار آدمیزاد را جا به جا نکنم چه بخورم و چه طور زندگی کنم؟»
شغال گفت:« چاره ندارم که نشد حرف. مگر من بار آدمیزاد می برم که شاد و خرم زندگی می کنم؟»
الاغ گفت:« مگر تو کجا زندگی می کنی؟»
شغال که دید حرف هایش در الاغ اثر می کند، گفت:« من کمی دورتر از این جا در مزرعه ای پر از گل ها ی رنگارنگ زندگی می کنم که در زیبایی بی نظیر است و از جانوران درنده هم خبری نیست. اگر دوست داری تو هم بیا که آمدن تو جای مرا تنگ نمی کند که هیچ بلکه برای من یک هم صحبت خوبی خواهی بود. چون من از تنهایی خسته شدم و می خواهم یک حیوان را در زندگی خوب خودم شریک کنم. با خودم گفتم چه کسی بهتر از الاغ.»
الاغ که از بارکشی خسته شده بود، از حرف های شغال خوشش آمد و به همرا او به راه افتاد. آن ها کمی که رفتند، شغال گفت:« الاغ جان! من از راه دوری آمدم. اگر مدتی مرا بر پشتت سوار کنی استراحتی می کنم و زودتر به مقصد می رسیم.»
الاغ قبول کرد و شغال به پشت او پرید. مدتی که رفتند به نزدیکی بیشه رسیدند. الاغ با دقت به بیشه نگاه کرد و گرگ را دید. فهمید که شغال با گرگ هم دست است و می خواهند کلک او را بکنند. پس با خود فکر کرد؛ حالا که پی به ماجرا برده ام عاقلانه نیست گول شغال را بخورم و با پای خودم به سراغ مرگ بروم و باعث نابودی خودم بشوم. پس چاره ای بیندیشم و خودم را از دست این ها خلاص کنم.»
الاغ با این فکر، از رفتن بازماند و گفت:« آقا شغال! مزرعه ی زیبایت را از همین جا دیدم و بوی خوش گل هایش را شنیدم. اگر می دانستم در چنین مزرعه ی زیبایی زندگی می کنی، زودتر برای همیشه به این جا می آمدم. حالا هم دیر نشده. من امروز به روستا برمی گردم و وسایلم را بر می دارم و فردا برای همیشه به این جا می آیم.»
شغال که پشت الاغ جا خوش کرده بود و برای یک شکم چرانی آماده می شد، گفت:« چه شده که یک باره حرف های عجیب و غریب زدی؟ مگر نشنیده ای که گفتند؛ حیوای عاقل نقد را به هوای نیسه از دست نمی دهد؟»
الاغ گفت:« تو راست می گویی. ولی من به یادگار پند نامه ای از پدرم دارم که همیشه همراهم باشد و اگر موقع خواب آن را زیر سرم نگذارم، در طول شب خواب های بد بد می بینم و پریشان بیدار می شوم. باید برگردم آن را با خودم بیارم. حیف است که در مزرعه ی چنین زیبایی خواب آسوده نداشته باشم.»
شغال با خود فکر کرد؛ اگر به حال خودش بگذارم او بر نخواهد گشت. پس ناچار موافق میل او رفتار کنم و همراه او به روستا می روم و با خودم برمی گردانم.»
شغال با این فکر، گفت:« از هر چه بگذریم، نمی شود از پند پدر گذشت. راست می گویی. اگر پند پدر تو چنین به دردت می خورد حتما برگردیم و بیاوریم. شاید پندهای پدرت گره از مشکلات من هم باز کند.»
الاغ گفت:« پند پدرم چهار بند است. اولی آن این است که؛ هیچ وقت پند نامه را از خودت دور نکن!»
الاغ ادامه داد:« شغال جان! همان طور که می دانی من الاغ هستم و حافظه ی خوبی ندارم. برای دانستن ادامه ی پند نامه باید به روستا برگردیم و آن را با خود بیاریم.»
شغال گفت:« پس، زودتر بازگردیم و فردا همین جا برای رفتن به مزرعه قرار بگذاریم.»
الاغ برگشت و مثل مرغ از قفس آزاد شده، به سرعت به طرف روستا دوید.
وقتی نزدیک روستا رسید، گفت:« آقا شغال روستا را که دیدم فکرم کار کرد و آن سه پند دیگر به یادم آمد. می خواهی الان آن ها را بشنوی؟»
شغال گف:« معلومه می خواهم بشنوم. اصلا به خاطر همان پندها داریم برمی گردیم. بگوی تا بهره ببرم.»
الاغ گفت:« پند دوم آن است که چون دچار بد شدی از دچار شدن به بدتر بترس، سوم آن که هیچ وقت با نادان دوست نشو، و چهارم آن که در همسایه ی گرگ زندگی نکن و با شغال پیمان دوستی نبند.»
شغال که دید هوا پس است و همین الان است که الاغ او را به میان مردم روستا خواهد رساند، فهمید که دیگر وقت ماندن نیست هراسان از پشت الاغ به زمین پرید و به طرف بیشه پا به فرار گذاشت.