1399/298010
محمد رضا اصلانی
1400/1/5
تو خواهی آمد. آن روز نزدیک است. اگر چه نمی دانم کدامین روز است.
تو خواهی آمد و من از خداوند می خواهم که تا زمان آمدنت همیشه، همیشه، همیشه منتظرت باشم!
اکنون، ای چشم ها بیدار بمانید. ای خواب از من دور شو و تنهایم بگذار. ای عشق، بر زخم های کهنه ام نمک انتظار بپاش. ای دل بی آرام، بی آرام تر باش. ای سر پر شور، شوریده تر باش. می خواهم آن گاه که پرندگان عاشق زیباترین ترانه شان را می خوانند، می خواهم در آن زمان که بهار، نسیم بهاری، شکوفه ها و تمام عالم انتظارش را می کشند، من نیز بیدار بمانم.
در آن هنگام گردونه زمان بر مداری دیگر خواهد چرخید و عالم و عالمیان لایق آن خواهند بود تا شاهد برقراری عدالت جاودان باشند.
حال این میهمان عزیز، نسیم سرگشته، فرشی از گلبرگ های شقایق در قدمگاهت گسترده است و جاده ها، سر بر راهت نهاده اند.
چراغ دل را از سوز و اشتیاق برافروخته ام و خار انتظار بر آیینه چشمانم فرو برده ا م تا «تو» بیایی!