1398/287161
امیر حسین حسنی
1400/1/5
خبر کوتاه بود و جانسوز، خون مالک بر زمین ریخت؛ حاجقاسم سلیمانی شهید شد. حال و هوای این روزهای خانواده شهدای مدافع حرم را نمیشود وصف کرد. بسیاری از آنها در خانه هیئت عزا تشکیل دادهاند و گویی بار دیگر پدر، فرزند و برادرشان را از دست داده باشند در غم از دست دادن سپهبد شهید قاسم سلیمانی به سوگ نشستهاند.
صغری خیل فرهنگ
به گزارش خبرنگار جام جم البرز به نقل از جوان آنلاین: این روزها گویی فرزندان شهدا بار دیگر یتیم شدهاند و داغ دل شهدایشان برایشان تازه شده است. سالها بود که حضور حاجقاسم التیامبخش درد دوری و دلتنگی پدرانشان بود و حالا دیگر همان را هم ندارند. دشمن، اما وقتی حاجقاسم سلیمانی را به شهادت میرساند نمیدانست که «شهید سلیمانی» به مراتب قویتر از «سردار سلیمانی» است. فرزندان شهیدی که این روزها سیهپوش و عزادار شهادت حاجقاسم سلیمانیاند همانهایی هستند که وعده آزادی قدس را محقق خواهند کرد. برای دیدن و شنیدن حال و هوای خانواده شهدای مدافع حرم به سراغشان رفتیم. خانوادههایی که شاید توان و حال روحی مناسبی نداشتند، اما از سردار حاجقاسم سلیمانی برایمان روایت کردند.
خانوادههای شهید حمزه کاظمی و شهید اکبر ملکشاهی از لحظاتی که فرزندانشان با سردار دیدار کردند گفتند و همسر شهید پویا ایزدی که این روزها دخترش ریحانه در حسرت نوازش حاجقاسم به غم نشسته است هم برایمان صحبت کرد.
همسر شهید مدافع حرم حمزه کاظمی
انگشتری که حاجقاسم هدیه داد
شهید حمزه کاظمی متولد اول شهریور ۱۳۴۸ بود که در ۲۵ بهمن ۱۳۹۴ به شهادت رسید. از ایشان دو یادگار مانده است. معصومه غلامی همسر شهید در مورد تصویر منتشر شده از دخترش لیلا و حاجقاسم سلیمانی و ماجرای روز دیدار شهید با دخترش میگوید: دخترم لیلا خیلی دوست داشت حاجقاسم را از نزدیک زیارت کند. برای همین به دختر ایشان زینبخانم پیام فرستاد که میخواهم پدرتان را ببینم. زینبخانم هم خواسته لیلا را به حاجقاسم منتقل کرد.
فروردین ۹۷ بود که حاجقاسم همزمان با ولادت امام علی (ع) به خانه ما آمدند. لیلا به قدری خوشحال بود که در پوست خودش نمیگنجید، لیلا کنار حاجی نشست و با هم به آرامی صحبت کردند. صحبتهایی از جنس پدر و دختری. حرفهایی بین ایشان و دخترم رد و بدل شد. گاهی میدیدم که سردار اشکهای دخترم لیلا را با دستانش پاک میکند. یاد آن لحظات من را آزار میدهد. در لحظات آخر دیدار، حاجقاسم گفت لیلاجان من این حرفها را که با شما در میان گذاشتم تا زمان حیاتم با کسی بازگو نکن. این صحبتها باید مانند یک راز بین من و دخترم لیلا بماند. برای همین لیلا هیچ وقت از صحبتهای آن روز حاجقاسم به ما چیزی نگفت.
همسر شهید از حال و احوال این روزهای لیلا، بعد از شهادت سردار میگوید: «وقتی خبر شهادت حاجقاسم را شنید باور نکرد، شوکه شد. گفت: «واقعیت ندارد. مگر کسی جرئت دارد این کار را بکند و حاجقاسم را به شهادت برساند؟»، اما با دیدن اخبار و تصاویری که عنوان شهید را در کنار نام حاجقاسم جای داده بودند باور کرد. از آن روز به بعد به سختی او را آرام نگه میدارم.»
همسر شهید از قرار حاجقاسم با لیلا بعد از شهادتش میگوید: «وقتی به لیلا میگویم تو باید صحبت کنی، مگر خود حاجقاسم به تو نگفت بعد از شهادتم میتوانی آن حرفها را بازگو کنی، میگوید: نه من نمیتوانم حرف بزنم. واقعاً فکر میکند بار دیگر پدرش شهید شده است. همان حال و هوای روزهایی را دارد که پدرش شهید شده بود. با شهادت حاجقاسم همه آن روزها برای ما تکرار شد.»
در پایان همسر شهید از هدیه ارزشمندی که لیلا از حاجقاسم دریافت کرد میگوید: «حاجقاسم یک انگشتر به دست داشت که یادگار یکی از دوستان نزدیک شهیدش بود. انگشتری که به گفته خود حاجقاسم برایش بسیار عزیز و ارزشمند بود. ایشان انگشتر را از دستانش بیرون آورد و به لیلا هدیه داد و گفت: «لیلا کسی را لایقتر از تو برای دریافت این انگشتری ندیدم. این را به تو میدهم که به یادگار به من رسیده است.» این یادگاری که بسیار ارزشمند است در دستان لیلا است و از خود دورش نمیکند. بعد از شنیدن خبر شهادت، انگشتر را در دست گرفته و گریه میکند.»
همسر شهید پویا ایزدی
حسرت نوازش پدرانه حاجقاسم بر سر دخترم
خانم رجبی همسر شهید پویا ایزدی در ابتدا از لقب «سالار» که همسرش به حاجقاسم داده بود میگوید: «آقاپویا همیشه وقتی اسم سردار میآمد میگفت «سالار». سردار را خیلی دوست داشت و با این لقب صدایش میکرد. بعد از شهادت ایشان هم سردار را یک بار در یک برنامه و از فاصله دور دیدم. آن روز خیلی دوست داشتم به ایشان نزدیک شوم، اما به خاطر ازدحام جمعیت خانواده شهدا نتوانستم و خیلی به خاطر این ازدحام، نگران بودم که اتفاقی برایش نیفتد. ریحانه خیلی سردار را دوست دارد، ریحانه گریه میکرد که میخواهم بروم بغلش کنم، مگر نمیگویید که فرمانده بابا پویا بود؟ من دوست دارم بروم بغلش کنم، اما هر قدر تلاش کردیم نشد. تا نیم متری سردار هم رسیدیم ولی نشد که نشد. حسرت آغوش پدرانه حاجقاسم در دل ریحانه ماند، برای همین من به دخترم قول دادم و گفتم پیگیری میکنم که حتماً سردار را ببینی. گفتم من این قول را به تو میدهم که ایشان را در آغوش بگیری. همیشه به دنیال این بودم و این قول را در ذهنم مرور میکردم که خبر شهادت سردار سلیمانی رسید.»
همسر شهید درباره نحوه شنیدن خبر شهادت میگوید: «خبر شهادت را ساعت ۵ صبح به من دادند. خواهر آقاپویا به من اطلاع داد. من خانه پدرم بودم. او به شدت گریه میکرد و میگفت سردار قاسم سلیمانی شهید شد. اصلاً باور نمیکردم. گفتم راست میگویی؟ تلویزیون را روشن کردم و وقتی این خبر را شنیدم، انگار که خبر شهادت پویا را دوباره شنیدهام. آنقدر سخت و سنگین بود که هنوز هم نمیتوانم باور کنم و خیلی برای من سخت است. پدرم که از خواب بیدار شد و حال و احوال من را دید نگران شد. پرسید چه شده؟ گفتم بابا! حاجقاسم شهید شده است. درست مانند زمانی که خبر شهادت پویا را به او داده بودیم دو دستی بر سرش زد و گریه کرد. با گریههای پدرم همه اعضای خانواده بیدار شدند. رفتم پیش ریحانه که حالا دیگر با همه سر و صداهای خانه بیدار شده بود. گفتم سردار حاجقاسم سلیمانی هم شهید شد و رفت پیش بابا پویا. ریحانه سرش را کرده بود زیر پتو. گفت مامان مگر به من قول ندادی که میرویم و میبینیمش؟ گفتم مامان دیشب دشمنان شهیدش کردند. برای ما خیلی سخت بود، گویا یک پدر را از دست دادیم و انگار بچههای شهدا دوباره یتیم شدند. باورش برایمان سخت بود. وجود حاجقاسم سلیمانی برای خانواده شهدا مرهم بود و التیام زخمهایمان. ایشان باعث دلگرمی ما بود. نبودش غیر قابل تحمل است. بعد از شهادت عزیزانمان یکی از چیزهایی که خانواده شهدا را محکم نگه میداشت و باعث صبوریشان میشد حضور حاجقاسم سلیمانی بود. اما در کنار همه اوضاع و احوال خانواده شهدا ما نگران حضرت آقا هم هستیم. امیدوارم خدا به داد دلشان برسد. حضرت آقا این روزها چه میکشند.»
شهید پویا ایزدی در آبان ۹۴ مصادف با تاسوعای حسینی در جنوب حلب به شهادت رسید.
همسر شهید مدافع حرم اکبر ملکشاهی
ریحانهحلما میدانست حاجقاسم شهید میشود
زهرا دلیلی همسر شهید ملکشاهی هم از ماجرای جالب تصویر دخترش ریحانهحلما با حاجقاسم برایمان روایت میکند: «سال گذشته در فصل زمستان، خانواده شهدای مدافع حرم با رهبری دیدار داشتند، ما هم از کرمانشاه به تهران آمدیم. قرار بود حاجقاسم به محل استقرارمان بیاید و با خانوادهها دیدار کرده و صحبت کند، اما به قدری شلوغ بود که طبق وعده قبلی سردار نتوانست خانوادهها را یک به یک ببیند. من هم مشکلی داشتم که باید با سردار مطرح میکردم. شلوغی اجازه نداد من ایشان را ببینم. گفتند ایشان باید برود و وقت ندارد. من هم باید حرفهایم را میزدم، با سرعت به دنبال حاجقاسم رفتم. درهای سالن را بستند که کسی نرود. من با زور از میان در به دنبال ایشان رفتم. بعد دیدم آقایان اطراف حاجقاسم را گرفتهاند، با خودم گفتم خب من که نمیتوانم بین این همه نامحرم بایستم و صلاح بر این نیست، برای همین ایشان را صدا زدم و گفتم: «سردار تو را به فاطمه زهرا (س) صبر کنید، برگردید نگاه کنید من با شما کار دارم.» سردار به محض شنیدن صدای من ایستاد و جمعیتی که دنبال ایشان بودند هم ایستادند. متوجه شدم ایشان صدای من را شنیدهاند. سردار گفتند بروید کنار، آمد نزدیکتر و به من گفت شما من را صدا کردید؟ گفتم بله! آقایان اجازه نمیدهند من بیایم جلو حرف بزنم. سردار به آقایان گفت بروید کنار و سپس گفت حرفتان را بگویید. گفتم سردار مشکل من شخصی است و اینجا نمیتوانم بگویم. گفت خب اینها که من را رها نمیکنند بروید در ماشین من بنشینید تا من بیایم. مدت زیادی طول کشید تا سردار به داخل ماشین بیایند. بعد که آمد داخل ماشین همه آمدند زدند به شیشه و گفت: فایده ندارد، به راننده گفت روشن کن و برو. من هم آنقدر عجله داشتم تا خودم را به سردار برسانم، نمیخواستم ریحانه را در میان این همه جمعیت با خودم ببرم، اما نمیدانم ریحانه کی و چه زمانی بلند شده و دنبال من آمده بود، که تا آمدم بنشینم داخل ماشین او هم خودش را رساند. راننده هم ماشین را روشن کرد و از آنجا دور شدیم. من در ماشین مشکلم را با ایشان در میان گذاشتم و ایشان خیلی خوب به صحبتهای من گوش کرد و قول پیگیری داد. بعد به راننده گفت دور بزن ایشان را برسانیم همان جا که سوار کردیم. ریحانه به من گفت میخواهم با حاجقاسم عکس بیندازم، بعد به من و ریحانه انگشتر داد و عکس پدر ریحانه را امضا کرد و رفت.»
همسر شهید از شنیدن خبر شهادت حاجقاسم میگوید: «شب جمعه گویا به ریحانه الهام شده بود که قرار است سردار شهید شود. با ریحانه پنجشنبه به مراسم دعای کمیل رفتیم و حدود ساعت ۱۱ به خانه آمدیم. دخترم به من گفت میخواهم بخوابم، رفت بخوابد که بلند شد و آمد گفت مامان سردار سلیمانی الان کجا است؟! گفتم مادر نمیدانم کجاست. حاجقاسم که یک جا نیست، به کشورهای اطراف مثل سوریه و عراق میرود. ایشان مسئول نیروهای مقاومت هستند. ریحانه گفت محافظ دارد؟ گفتم بله مادر. گفت خودش هم قوی است؟ هیچ کس نمیتواند او را بکشد. گفتم نه انشاءالله هیچ کس نمیتواند. ریحانه گفت مامان دلم برایش تنگ شده است، میشود دوباره برویم؟ گفتم: انشاءالله، اگر دیداری باشد میرویم. خودت که میدانی حاجقاسم چقدر فرزندان شهدا را دوست دارد. گفت میشود عکسهایی را که با سردار گرفتیم را به من نشان بدهی؟! تعدادی از آن عکسها در گوشی بود که به ریحانه نشان دادم و گفتم بیا نگاه کن! وقتی که عکسها را نگاه میکرد دوباره شروع کرد سؤال پرسیدن که سردار سلیمانی چند تا بچه دارد؟ چند سال دارد؟ اهل کجای کرمان است؟ پدر و مادرش کجا هستند؟ حالتهای عجیبی داشت، با خودم گفتم امکان دارد خبر خاصی باشد یا از طرف پدرش مأموریتی دارد، چون ریحانه مکاشفاتی هم دارد. از این رو من خیلی آرام و خوب به او پاسخ دادم. از حضور حاجقاسم در جنگ تا امروز جبهه مقاومت را برایش صحبت کردم. از جانبازی چشم و دستهای حاجی هم از من سؤال کرد. قبل از خواب هم از من قول گرفت که حتماًَ محافظهای حاجقاسم آدمهای قوی هستند و وقتی مطمئن شد، خوابید. صبح که از خواب بیدار شدم، متوجه شهادت سردار سلیمانی شدم. خیلی بهتزده بودم، در کانالها خواندم شهید شده است. از ساعت ۶ و نیم تا ساعت ۸ آرام و آرام اشک ریختم و حتی تلویزیون را روشن نکردم، با آن حرفها که شب قبلش زده بود نگران شدم.
در گروهها همسران شهدا همه ابراز ناراحتی میکردند. ساعت ۸ صبح ریحانه از خواب بیدار شد. تا چشمش به من افتاد که رو به قبله نشسته بودم پرسید اتفاقی افتاده؟ گفتم چه اتفاقی؟! گفت من میدانم، پدر آمد به من گفت اتفاقی افتاده است. برو تا مادرت به تو بگوید! آمد بغلم و فشردمش به روی سینه و گفتم بیا تا من خبر را به تو بدهم. گفتم حاجقاسم رفت پیش پدرت. گفت شهید شده؟ مگر نگفتی محافظهایش مراقبش هستند؟ گفتم یک جوری شهیدش کردند که محافظانش هم شهید شدند. گفت حالا باید منتظر باشم تا حاجقاسم با امام زمان (عج) بیاید؟ پدرم کم بود حاجقاسم هم شهید شد. خیلی سعی کردم آرامش کنم. عکسهای شهادت سردار را که دید باورش شد.»