1398/287313
امیر حسین حسنی
1400/1/5
باز نوشته اسماعیل الله دادی
دزد اولی به دزد دومی گفت:« هر چه پیدا کردی توی کیسه ات بریز. من این جا می مانم تا اگر کسی آمد تو را خبر کنم.»
دزد دومی بدون این که چیزی بگوید از دیوار بالا رفت و وارد منزل شد. دزد اولی هم جایی پنهان شد تا کسی او را نبیند. هنوز مدتی نگذشته بود که دزد دومی آرام از همان جایی که بالا رفته بود پایین آمد. دزد اولی فوری خودش را به او رساند و گفت:« چه قدر زود آمدی؟ جای سکه ها را پیدا کردی؟»
دزد دومی کیسه خالی را به دزد اولی نشان داد و گفت:« نه، نتوانستم!» دزد اولی گفت:« چرا نتوانستی، من که نقشه را برایت گفته بودم؟» دزد دومی گفت:« من از این خانه دزدی نمی کنم!» دزد اولی که خیلی تعجب کرده بود، گفت:« چرا الان می گویی؟ یک هفته است داریم نقشه می کشیم برای امشب، حالا تو پشیمان شده ای؟!» دزد دومی گفت:« راستش را بخواهی همین الان که توی خانه بودم اتفاقی افتاد که از دزدی منصرف شدم.» دزد اولی که خیلی عصبانی شده بود، گفت:« می گویی چه شده یا نه؟ الان صبح می شود و ما هنوز کاری نکرده ایم.»
دزد دومی گفت:« وقتی داشتم توی خانه دنبال سکه ها می گشتم، دستم به سفره نان خورد و بدون این که فکر کنم یک تکه نان توی دهانم گذاشتم. من از خانه ای که نان و نمکش را خورده باشم، دزدی نمی کنم.»
دزد دومی این را گفت و کیسه توی دستش را انداخت و بی آن که سخن دیگری بگوید از دزد اولی دور شد و در تاریکی کوچه ناپدید شد.