1398/287401
امیر حسین حسنی
1400/1/5
بازنوشته اسماعیل الله دادی
پیر مرد در حال رفتن به مزرعه بود که چشمش به یک سکه افتاد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت. هر طرف را نگاه کرد کسی را ندید تا آن را به صاحبش برگرداند. فکر کرد سکه را به کسی بدهد که از همه نیازمندتر است. آن را توی جیبش گذاشت و به سمت قصر پادشاه رفت و نزدیک قصر که رسید پادشاه را دید جلوی قصر با درباریان مشغول صحبت است.
پیر مرد نزدیک آن ها شد و به پادشاه گفت:« ای پادشاه! من این سکه را پیدا کرده ام و آن را برای شما آورده ام.» پادشاه و درباریان ساکت شدند و به پیر مرد نگاه کردند. پادشاه با تندی گفت:« پیدا کرده ای که کرده ای، چرا آن را برای من آورده ای؟!» پیرمرد گفت:« با خودم گفتم سکه را به کسی بدهم که از همه محتاج تر است. هرچه فکر کردم از تو محتاج تر کسی را ندیدم!» پادشاه که خیلی عصبانی شده بود گفت:« اصلا می فهمی که چه می گویی؟ من پادشاه هستم ، هر چیزی را که در این سرزمین می بینی مال من است.»
پیر مرد خندید و گفت:« تو از همه کس نیازمند تری! چون هر چه به دست می آوری باز هم به دنبال چیزهای دیگری هستی و هیچ وقت از آن چه که داری راضی نیستی.»
پیر مرد این را گفت و سکه را جلوی پای پادشاه گذاشت و آرام از آن جا دور شد.