96/334
امیر حسین حسنی
1400/1/5
در زمانهای قدیم پیرزن نخ ریسی بود که از چند سال پیش شوهرش مرده بود و با دو تا گربهاش زندگی میکرد.
اسم یکی از گربهها عروس بود و اسم یکیش هم ملوس. گربه عروس خیلی زرنگ بود و روزی نبود که چند تا موش گت و گنده از پشت کندو و هیمههای پیر زال نگیرد و سبیلی چرب نکند برعکس او ملوس، گربه خیلی تنبل و تنپروری بود و بیشتر وقتها میرفت پهلوی پیرزن و آنقدر لوس بازی در میآورد تا پیرزن از غذای خودش یک چیزی به او میداد.
موشهای خانه پیرزن خیلی از عروس میترسیدند اما میانهشان با ملوس خیلی خوب بود به طوری که وقتی ملوس تنبل میخوابید موشها از سر و کولش بالا میرفتند، بعضی از موشها شیطان هم زیر دم او سیخونک میزدند، خلاصه وقتی موشها از تنبلی و بیبخاری ملوس خبردار شدند قرار گذاشتند چند تا از گردن کلفتهاشان بروند پیش او و میانه آن دو تا را به هم بزنند تا از شر آن یکی خلاص شوند.
در همین گیر و دار ملوس ناخوش شد و به سراغ رفقاش رفت و از آنها کمک خواست، موشها هم دور او جمع شدند تا فکری به حالش کنند. پیرزن که از بدحالی و ناخوشی ملوس باخبر بود به همراه زن همسایه وارد خانه شد.
زن همسایه همین که چشمش به گربه و موشها افتاد رو کرد به پیرزن و گفت: «اینها چه میکنن؟ این چه وضعیه؟» پیرزن جواب داد: «این گربه من ناخوشه، مرضش هم تنبلی است، حتماً رفته پیش موشها به حکیمی؟» زن همسایه خندهای کرد و گفت: «بله! گربه تنبل ره موش حکیمی منه!» (گربه تنبل را موش طبابت میکند!).